یا حبـــیبــــــــ التّوّابین

 

فال دیروز.

 

چرا نی در پی عزم دیار خود باشم

چرا نه خاک سر کوی یاد خود باشم

 

غم غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم

به شهر خود روم و شهریار خود باشم

 

ز محرمان سراپرده‌ی وصال شوم

ز بندگان خداوندگار خود باشم

 

چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی

که روز واقعه پیش نگار خود باشم

 

ز دست بخت گران خواب و کار بی سامان

گَرم بود گله ای رازدار خود باشم

 

همیشه پیشه‌ی من عاشقی و رندی بود

دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم

 

بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ

وگرنه تا به ابد شرمسارِ خود باشم

 

+البته که خودتون هر برداشتی می تونید داشته باشید ولی کتاب در تشریح فال گفته که: آرزوهای زیادی داشتید و برای رسیدن به آن، خود را به آب و آتش زده اید. احساس پشیمانی می کنید. به آنچه می خواستید نرسیده اید و قدر نعمت های خدا را ندانستید. ناراحت نباش، هنوز دیر نشده و فرصت جبران داری، موفق باشی.

 

++ دیروز از سر و صدای تلویزیون فرار کردم و به کتابخونه پناه بردم تا بتونم راحت با "سال بلوا"یی که داستان من رو روایت می کنه گریه کنم. 

درب پارکینگ که می رسم دوباره کاغذ تبلیغاتی انداختن داخل.کاغذایی رو که هر بار با این نیت که پدرم خم نشه برداره برمی داشتم و مینداختم توی سطل.این بار بی تفاوت از کنارش رد می شم.

توی راه سنگی رو می بینم وسط کوچه، از همونایی که هر بار می زدم شون کنار که مبادا ماشینی بره روشون.از کنار این هم بی تفاوت می گذرم.

و حالا توی کتابخونه فقط من هستم و خانم کتابداری که می ترسیدم صدای گریه هامو بشنوه.از طرفی دوست داشتم برم بشینم داستانم رو براش روایت کنم تا با هم گریه کنیم.

با سال بلوایی که داستان من شده، اشک می ریزم و از نزدیک شدن نگاهم نسبت به دنیا و آدم ها به نگاه عباس معروفی وحشت می کنم. 

به استاد حقوقم پیام می دم که:

"نگاهم داره شبیه عباس معروفی و شما میشه.

متحیر و پر از سوالات بی جواب.

و ساکت.

و ساکت تر.

و ساکت تر."

سلامی با شکلکی ناراحت برایم می فرستن.

 

 

- «اسمم نوشافرین است، اما نوشا صدام می کنند.»

«من خیال می کردم اسم شما شیرین است.»

ساعت ما پنج بود. ساعت فلکه نه بود و ساعت معصوم کار نمی کرد.

گفتم:« هیچ ساعتی دقیق نیست.» و هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال می کند دلبستی هایی به آن دارد. بعد یکی یکی آن ها را از آدم می گیرند و تنها یک سر می‌ماند، آن هم بر نیزه.

 

سروان خسروی پا کوبید: « حکم می کنیم که این دار را بسازی. من می خواهم این‌جا را بهشت کنم، تو نمی خواهی مردم راحت باشند؟» و دوباره داخل شد.

- «تمام بهشت خدا را بگردی یک دار پیدا نمی کنی.»

 

کتاب تموم میشه.ولی من تموم نمیشم.

نمی دونم چرا تموم نمیشم.

میرم گلستان شهدا.مناجات شعبانیه که می خونم دلم روشن می شه به نور خدا.و الان دوباره دارم خودم رو توی جبهه ی خدا می بینمجبهه ی حق. (اگه علی نبود ما موقع حرف زدن با خدا چی می گفتیم.؟ لال بودیم.لالِ لال)

تموم مسیر یک ساعته تا خونه رو پیاده بر می گردم و فکر می کنم. تو راه به موکبی می رسم که چایی می دن و از بلندگوش صدایی بلنده که می گه:

چه نعمتی بالاتر از این که 

گدای خونه ی علمدارم

من از تو چیزی نمی خوام آقا

من به تو تا ابد بدهکارم.

 

دوباره اشک.

و خدایی که چقدر مهربونه.

 

تو دلم گفتم نشونه ی این که ما رو بخشیدی این باشه که فایل صوتی بحر طویل امسال به دستم برسه.

و امروز بحر طویل به دستم رسید.

الحمدلله الرحمن.

:)


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

لوازم آشپزخانه تولیدتجهیزات روشنایی ال ای دی در کرمان زندگينامه شهدا محتوای فرهنگی گالری آریستا موسسه ورزشی شاهین سپهر ایرانیان بصیرت Brad Megan Joseph