یکی از کارمندای معمولی زندان، وقتی برادرم رو میبینه میشینه پای صحبتش و وقتی می فهمه از اونا نیست میگه یه شماره بده تا من به خانوادهات اطلاع بدم اینجایی.
ساعت حدوداً یک نیمه شب بود که با موبایل خودش زنگ زد (با اینکه ممکن بود براش دردسر بشه) و گفت پسرتون اینجا توی زندانه و صبح ساعت هشت بیاید اینجا تا بهتون بگم چیکار کنید.
صبح شیفتش تموم شد.اومد بیرون و راهنماییمون کرد.
بعد از ظهر با این که شیفتش نبود زنگ زده بود زندان و با همکاراش هماهنگ کرده بود که یه کارت تلفن بدید فلانی تا با خونهشون تماس بگیره، و برادرم بعد از دو سه روز، با خونه تماس گرفت.
همون شب رئیس زندان میاد سر بزنه به محلی که برادرم اونجا بوده. و برادرم سر شکستهش رو نشون میده و جریان رو تعریف میکنه. رئیس زندان میگه من میگم این بسیجیه، ببریدش بهداری، بعد هم بره بند سلامت، اینجا نمونه!
اون کارمند ساده، فردای آزاد شدن برادرم مجدداً تماس گرفت و حال برادرم رو جویا شد.
اون کارمند، به گفتهی خودش یه بسیجی ساده بود.
+ بسیجیهای پاک و بی ریا هنوزم هستن.اگه بدی هایی هست و می بینیم، خوبیها رو هم ببینیم.
یه بار دوستی میگفت مشکل ما اینه که به جای داشتن معیار، تقدس رو به عناوین و القاب نسبت دادیم. از اول انقلاب گفتیم سپاه، مقدسه.بسیج،مقدسه.بعد اگه یه روز یه نفر توی بسیج یه غلطی کرد به اسم اون تموم نمیشه.کل بسیج میره زیر سوال.کل بسیج نمیره زیر سوال.کل انقلاب میره سوالکل انقلاب نمیره زیر سوال.کل اسلام میره زیر سوال!
++ به قول بزرگی، نگید ه ی کرد، بگید ه لباس پیغمبر رو پوشیده بود!
درباره این سایت