یا فَخرَ من لا فَخرَ له

 

بچه ها از امروز یه قرار با هم می‌ذاریم. .

ــ چی آقا؟

ــ که دیگه از کنار اتفاقات ساده و روزمره، بی تفاوت رد نشیم. از کنار برگ های روی زمین ساده نگذریم.از کنار پیرمردی که شاید دیروز دیدیم و ساده ازش عبور کردیم، امروز راحت رد نشیم. اون پیرمرد می‌تونه برای خودش یه داستان بلند داشته باشه؛ تلخ یا شیرین. اون پیرزنی که شاید هر روز سر کوچه‌تون می‌شینه می‌تونه قهرمان داستان زندگی خودش باشه. 

و هر کسی از امروز می‌تونه سوژه‌ی شما برای نویسندگی باشه و شما وقتی یه برش از کتاب "ادموندو د آمیچیس" رو با هم خوندیم دیدید کسی که اسمش به عنوان نویسنده میره روی جلد کتاب ها هیچ چیزی بیشتر از شما نداره!

بچه ها به هرکس یه دونه عکس میدم.و شما داستان این عکس رو می نویسید. می تونید به صورت سوم شخص بیانش کنید یا خودتون رو جای اون آدم بذارید و به جاش فکر کنید. 

ــ آقا سخته.

ــ شما از امروز نویسنده اید و قراره اولین رمان تون رو از همین سطرها شروع کنید. 

ــ چطوری شروع کنیم آقا؟ شروعش سخته!

ــ اوووومممممثلا.همه چیز از آن اتفاق شروع شد.

یا.امروز یازدهم آبان ماه نود و هفت است.همان روزی که.

یا. بالاخره تصمیمم را گرفتم.

بنویسید بچه ها.

. و کلاس دهم انسانی در سکوت غرق شد.

 

 

متن پایین، داستانیه که یکی از بچه ها توی همون نیم ساعت، با دیدن این عکس نوشت. امیر حسین خودش هم باورش نمی‌شد بتونه اینطور بنویسه. 

وقتی پرسیدم کتاب هم می‌خونی، گفت: دارم "چشم هایش" بزرگ علوی رو می‌خونم.

و فکر می کنم ژست بی تفاوت بودنی که در مقابل معلم جدیدش گرفته بود توی همون جلسه اول برای همیشه از بین رفت و دیروز پیام داد که ببخشید، می‌شه اون عکس رو داشته باشم؟

 

سکوت مطلق در هیاهوی شهری بزرگ و شلوغ. تنها صدای تیک تاک ساعت در اتاق می‌آمد. به دیوار آبی روبرویم چشم دوخته بودم. هر صدای عقربه مانند چکشی بر روح من بود. سیگار در دستانم در حال تمام شدن بود و صدای سوختن تنباکو برایم تداعی سوختن لحظه لحظه‌ی زندگی‌ام بود.

به راستی در این دنیا چه می‌گویم؟! 

روحم از داخل مشغول خوردن تنم بود. 

هدفم چه بود؟ امیدی نداشتم و فکر پایان دادن به زندگی، آرامم نمی‌گذاشت. یادم می‌آید در گذشته به چیزهایی بیشتر اهمیت می‌دادم؛ به خوشحالی کسانی که دوستشان دارم.به برنامه های آینده‌ام.به درس هایم. و حال نمی‌دانم چه شده که اینها برایم بی‌اهمیت شده اند.

امروز نشسته ام.دست روی دست گذاشته ام.سیگار می‌کشم و نگاه می‌کنم که زندگی چه بلایی قرار است سرم بیاورد. 

می‌دانید.تازگی‌ها به نتیجه‌ای رسیده ام.خنده دار است اما تلخ: اسپرم بازنده، اسپرمی است که فکر می‌کند برنده شده است!

مادرم تمام وقت به فکر درمان ذهن مریض من است و جواب من همیشه این است: اگر روزی توانستید راز خلقت و آفرینش و این مقدار سردرگمی را یافت کنید آن روز من هم آرام خواهم گرفت.

پایان.

 

پ.ن: گفتم برای جلسه بعد هرکسی باید یه نامه بنویسه.برای من.دوستش.یا همسرش و یا حتی خودش! خودِ ده سال بعدش!

و اگه مخاطب نامه تون من باشم، بهتون جواب خواهم داد و این نامه نگاری‌ها می‌تونه تا سال ها ادامه داشته باشه و توی تاریخ بمونه. 

 

 

منبع عکس ها: آبلوموف و آهستگی

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فصل باران دانلود فیلم ایرانی | سریال | بازی و نرم افزار گلدبیت Tak Avaz Music Bobbie شنگ کوهساران پیزوسرجری روزمرگی های یک ذهن خسته ديزل ژنراتور کاترپيلار